سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ثانیه ها...

سالها ثانیه ها را بشمارم ، بر سر عهدی که با تو دارم...

می خواهد بر سر قرار همیشگی وا شود...

خیره شد به آسمان دلتنگی هایش... هفت آسمان دلتنگی را ورق می زد، ابرهای بغض آلود می آمدند و می رفتند

دید چه زود یک سالش سپری شد...

چهار روز عهد و اشک و مناجات و یک سال عهد شکستن و فراموش کردن

دل آسمانش گرفت، بغض ها در گلویش ماند

می خواهد بر سر قرار همیشگی وا شود... می خواهد بر سر قرار پارسال روان شود

این آسمان گرفته خورشید می خواهد ، ابرها برایش شکلی ساخته اند از تاریکی و بغض و باران...

دوباره می خواهد بیاید

.

.

.

باز مثل همیشه با کوله بار خالی از عهد و عشق و باز مثل همیشه با دلی پر از گناه و بغض های مانده بر آن...

می خواهد دوباره بیاید

.

.

.

این بار شرمنده تر و دل شکسته تر از همیشه

مانده است در کار شما !! چطور دعوت نامه اش را امضاء کردید؟!

کسی که خودتان بهتر از خودش می شناسیدش... کسی که پیش شما معروف است به عهد شکن... کسی که پیش شما معروف است به ... کسی که پیش شما معروف است به روسیاه...


معرفت شما کجا و این دل نالایق کجا...!

شهدا ممنون که دعوتم کردید

 


[ سه شنبه 91/12/22 ] [ 9:20 عصر ] [ ثانیه ها ] [ نظر ]


فقیرم! باور کنید...

گفتند: نیستی؟

گفت: فقیرم! باور کنید.

گفتند: نه! نیستی.

گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید و حال و روزش را تعریف کرد.

گفت که چقدر دستهایش خالی است ولی امام هنوز فقط نگاهش می کرد.

گفت: به خدا قسم که چیزی ندارم.

گفتند:صد دینار اگر به تو بدهم حاضری بروی وهمه جا بگویی که از ما متنفری؟ ازما فرزندان محمد(ص)...

گفت: نه! به خدا قسم نه.

- هزار دینار؟

- نه! به خدا قسم نه.

- ده ها هزار؟

- نه! باز دوستتان خواهم داشت.

گفتند چطور می گویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمی فروشی؟

چطور می گویی فقیری وقتی کالای عشق به ما دارایی توست؟!


[ شنبه 91/12/5 ] [ 9:13 عصر ] [ ثانیه ها ] [ نظر ]